بارفتن ادم هایی که براشون جونم هم میدادم تنها ترشدم...
ناآروم تر شدم ....
قلبم شکسته تر شد.....
تنهاترشدم
اما اون کسی رو که نشناخته بودم شناختم
کسی که باهمه ی بیمعرفتی های من پام وایستاده بود و من رو بنده اش خطاب میکرد...
وقتی شناختمش دلم رودستش دادم تا منو ببره هرجایی که می خواد و هرچی که دوست داره برای من باشه...
وقتی براش بندگی میکردم آدم ها طعنه های زیادی به من میزدن اما من همه ی این طعنه هارو به یک نگاهش میدم...
بیاید بندگی کنیم....بندگی....